غروب بود. من زل زده بودم به پشت دستهاش. هردو وحشت کرده بودیم. بس که نزدیک شده بودیم به هم. بس که معصومیت ریخته بود آنجا پشت دستها بعد من با انگشت اشاره خطی فرضی ومورب درست از وست ساعد تا انگشت کوچک دست راستش کشیدم وبه او گفتم که عمیقن دوستش دارم.
ـ ااز متن کتاب : دویدن در میدان تاریک مین.. نوشته: مصطفی مستور ـ
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: